زینب و زهرازینب و زهرا، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

دوقلوها

مامانی ملیض شده، تب و سل دلد شدیدددددددددددد

مامانی ملیض شده از دیشب تب و سر درد شدید نای تلفن صحبت کردن نداشت هر کاری کردم بره دکتر نرفت میگه خودم خووب میشم ولی کارم که تموم شد خودم میرم میبرمش دکتر شما ورووجکا رو گذاشته بود تو اتاق خواب و در رو قفل کرده بود که خودش استراحت کنه ولی مگه شما دوتا ملوسک میتونید تو یه اتاق بند بشید خدا به مامانی عزیز و گلتون صبر بده مامانی دوستت دارم، دوستت دارم، دوستتتتتتتتتتتتت دارممممممممممممممممممممممممممممممممممم که اینقد صبوووووووووووووووووووورییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی   بابایی بعداً نوشت: دیروز بعد از کارم فورا رفتم خونه و مامانی رو بردم دکتر تبش ...
28 ارديبهشت 1391

چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، باید این را بخوانید

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم. یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟   بقیه در ادامه مطلب: وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی...
14 ارديبهشت 1391

دوقلوهای بابایی از زبان مامانی

به افتخار مامانی یه کف مرتبببببببببببببببب شله شله بزن اون دست قشنگه رووووو زینب: مامانی جوونم، بابایی فدات بشه زهرا: مااااااااماااااااااااانییییییییی، بابایی فدات بشه اه ای ورووجکااا     بله، دوقلوهایییییییی بابایی از زبان مامانییییییییییییی دخترای مامان، شیطون بلاها گاهی وقت ها خوب با هم بازی میکنن، و گاهی دعوا و درگیری بزن و ببند و هر کدوم که مغلوب بشه با گریه میاد پیش من و میگه: ماااااااماننننننننن آجی ام زددددددددددد. وقتی یکی از دوستانشون میاد خیلی خیلی خوشحال میشن، با هم بازی میکنن و من مامان تا یکی ...
12 ارديبهشت 1391

دوقلوهای بی خانمان

این روزا جشن شما وروجکاس و البته یک بحران واسه مامانی... چرا؟ چرا؟؟؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ این روزا به خاطر اینکه فضای خونمون یه کم بزرگتر بشه مجبور به برداشتن دیوار بین نشیمن و حال شدیم که منجر شد به بی خانمان شدن دوقلوها و چند روزی مهمون آغا جون شدن (بابای من) و بسیج عمومی شدن همه برای اینکه جلوی کار خرابیهای شما فسقلکا رو بگیرن. این روزا هیچ چیزی تو خونه آغاجون از دست شما در امان نیست از کمدای لباسی گرفته تا تلوزیون تلفن شیر آب یخچال وسایل آشپزخونه و................ مامانی هم حسابی شاکی شده و میگه که زودتر خونه رو درستش کنیم و برگردیم خونه ولی فکر کنم حداقل یه هفته دیگه مهمون خونه آغا...
10 ارديبهشت 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دوقلوها می باشد